روز پدر/ بار دگر زنده شد، كودكی‏‏ام پشت در

 زمان زیادی گذشته است، همه می گویند بزرگ شده ام، آری بزرگ شده ام آنچنان كه خیلی از روزهای شاد و خاطرات كودكانه ام را فراموش كرده ام، خاطراتی را كه جزیی از بودنم بوده اند و ای كاش فراموشی در بین ما آدم ها نبود....

روز پدر/ بار دگر زنده شد، كودكی‏‏ام پشت در

فراموشی كه می آید دل آدمی می گیرد، دلت برای گذشته ات، برای نوازش های مادرانه مادر و برای لبخندهای مهربانانه پدر تنگ می شود.

بزرگ كه می شوی، فراموش كه می كنی، دلت برای زلالی كودكی ات تنگ می شود، برای صفای شادی معصومانه ات و برای همه آنچه كودكی می نامندش....

و امروز یكی از همان روزهایی كه به گفته دیگران بزرگ شده ام؛ اما در اندیشه ام، كودكی همان گمشده در سرزمین بزرگسالی، بوی نان تازه ای كه بر دستان پدرم بوسه می زد در حاشیه ورودی در، دیروزهایم و خاطراتی كه از من گریخته اند را، نه؛ همه زندگی ام را دوباره زنده كرد.

زنگ خانه، آمدن پدر را نجوا می كند و حالا من كه سال هاست بزرگ شده ام برای گشودن در به استقبال پدری رفتم كه شاید سال های سال در هوای زلال بهار، آفتاب سوزان تابستان، برگ ریزان پاییز و برف و باران زمستان تن ها دغدغه اش تامین رفاه فرزندانش بود.

در را كه گشودم، بوی نان تازه كبوتر دلم را به تكاپو انداخت و نامه سلامم را به پدر هدیه كرد و پدر آرام و صبور همچون گذشته با روی خوش، آغوشش را به رویم گشود، آنگاه انگار حسی مرا به گذشته برگرداند. احساس كردم هنوز همان كودكی هستم كه برای داشتن دست های پر مهر پدر بهانه می آورد و اشك می ریخت.

یادش بخیر، روزگاری نه چندان دور را كه صبح ها با بوسه پدر چشمانم را می گشودم و شب هنگام با نوازش های او به بستر می رفتم.

پدرم را كه به خاطر می آورم، چهره جوانی رعنا و قوی، با دستانی پینه بسته، در پیش چشمانم نقش می بندد كه با چهره شكسته، رنجور و موهای سفیدی كه اكنون بر سر و صورتش نشسته اند، شباهت چندانی ندارد.

و حالا این منم، همان گمشده دیار بزرگسالی كه فریاد برآورده ام، پدر! نكند دلت را شكسته ام و چهره ات رنجور گشته، نكند غصه ای بر دلت نشانده ام كه دل غمین شده ای و نكند موهای سیاهت را برای شادی كودكانه و معصومانه من به رایگان به دست سپید پیری سپرده ای.... وای بر من اگر چنین باشد....

بغضی گلویم را می فشارد، او پیر شده است و من حالا بزرگ شده ام و خیلی چیزها را فراموش كرده ام، بچگی ام، زحمات مادرم و دست های پینه بسته پدرم را، اما همین امروز از مادرم شنیدم، پدر كه حالا اندكی حافظه اش را از دست داده، هر از گاهی از بچگی من یاد می كند.

مادرم برایم می گوید، پدرم بعد از گذشت بیش از 30 سال، هنوز دختر بچه ها را با شباهت های گذشته من ورانداز می كند و یاد خاطرات دوران كودكی من لحظات شادش را پر می كند و اینجاست كه پدر با زبان مهربانی و عشق پدرانه می گوید: كه خاطرات دوران كودكی فرزندانم را هرگز فراموش نخواهم كرد.

پدرم كه اندكی حافظه اش را از دست داده، هنوز لحظات بچگی دخترش را فراموش نكرده، اما من كه در دیار بزرگسالی گم شده ام، خیلی چیزها را فراموش كرده ام حتی بوی نان تازه را ....

ای كاش فراموشی در بین ما آدم ها نبود....

'بار دگر زنده شد، كودكی‏‏ام پشت در

خانه‏‏ ی ما منتظر، چشم به راه پدر

باز پدر آمد و باز عطر خوشِ نان رسید

باز پدر معنیِ آرامش و ایمان رسید

خسته نباشی پدر؛ رنج و ملالت مباد

گرچه هیاهویِ ما، كاهش دردت نداد

بار دگر زنده شد كودكیم پشت در

خانه ما منتظر، چشم به راه پدر'..